اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و اهلک اعدائهم اجمعین

از گلستان


منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزید نعمت

 

هر نفسی که فرو می رود ممدّ حیاتست و چون بر می آید مفرّح ذات

 

پس در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمت شکری واجب

 

از دست و زبان که برآید

 

کز عهده شکرش به در آید

 

سعدی



:: موضوعات مرتبط: شعر و ادبیات، ،
:: برچسب‌ها: سعدی, شعر, گلستان, حکمت, ادبیات,
نویسنده : علی ربّانی
تاریخ : سه شنبه 26 خرداد 1394
زمان : 18:11
اختیار!


من اختیار نکردم پس از تو یار دگر


به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست

شهریار



:: موضوعات مرتبط: شعر و ادبیات، ،
:: برچسب‌ها: شهریار, شعر, غزل, ادبیات, اختیار,
نویسنده : علی ربّانی
تاریخ : سه شنبه 26 خرداد 1394
زمان : 18:7
شعر از سعید بیابانکی


آﺩﺍﺏ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﻧﺸﯿﻨﯽ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ 


ﯾﮏ ﭼﺴﺐ ﮔﻨﺪﻩ ﺑﺮ ﻧﻮﮎ ﺑﯿﻨﯽ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ 


ﻣﺎ ﺭﺍ ﺷﻤﯿﻢ ﺳﻨﺠﺪ ﻭ ﺗﻮﺕ ﻭﻃﻦ ﺧﻮﺵ ﺍﺳﺖ 


ﻣﺎ ﻣﯿﻮﻩ ﻫﺎﯼ ﻣﺼﺮﯼ ﻭ ﭼﯿﻨﯽ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ


ﺗﻮﻟﯿﺪ ﺭﺍ، ﭘﺪﺭ، ﺳﺮ ﺟﺪّﺕ ! ﻏﻼﻑ ﮐﻦ!


ﺑﺎﺑﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭﺁﻣﺪﻩ، ﻧﯽ ﻧﯽ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ! 


ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺵ ﺻﺪﺍﺗﺮﻧﺪ


ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺯﯾﺮﺯﻣﯿﻨﯽ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ 


ﺑﺎ ﻣﺎ ﺑﺪﻭﻥ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﺯﻫﺮ ﻣﺎﺭ! 


ﻣﺎ ﺣﺎﺿﺮﯾﻢ ... ﻓﻠﺴﻔﻪ ﭼﯿﻨﯽ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ 


ﯾﮏ ﻟﻘﻤﻪ ﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ، ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺲ ﺍﺳﺖ 


ﻣﺎ ﺩﻭﻟﺖ ﭼﻨﺎﻥ ﻭ ﭼﻨﯿﻨﯽ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ 


ﻫﯽ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﮔﺰﯾﻨﺶ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﯾﻢ 


ﺍﺻﻼ ﺭﯾﯿﺲ ﮐﺎﺭﮔﺰﯾﻨﯽ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ 


ﻣﺎ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﭼﺎﻗﯽ ﮐﺎﺫﺏ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ


ﻧﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻧﺞ ﻭ ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ


ﺩﯾﻦ ﺭﺍ ﺩﺑﯿﺮ ﺟﺒﺮ ﺑﻪ ﻣﺎ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ


ﻗﺮﺑﺎﻧﺘﺎﻥ! ﻣﻌﻠﻢ ﺩﯾﻨﯽ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ


ﺑﯽ ﺳﻮﺭ ﻭ ﺳﺎﺕ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺎﻧﻌﯿﻢ ﻣﺎ 


ﺷﺮﺑﺖ ﺑﺲ ﺍﺳﺖ، ﻣﻨﻘﻞ ﻭ ﺳﯿﻨﯽ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ


ﯾﺎﺭﺍﻥ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺑﺮﺝ ﻧﺸﯿﻨﯽ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ 


ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ: ﮐﺎﺥ ﻧﺸﯿﻨﯽ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ

 

سعید بیابانکی



:: موضوعات مرتبط: شعر و ادبیات، ،
:: برچسب‌ها: بیابانکی, شعر, ادبیات معاصر,
نویسنده : علی ربّانی
تاریخ : شنبه 26 ارديبهشت 1394
زمان : 1:1


بس کن رباب نیمه ای از شب گذشته است
دیگر بخواب نیمه ای از شب گذشته است
کم خیره شو به نیزه ، علی را نشان نده
گهواره نیست دست خودت را تکان نده
با دست های بسته مزن چنگ بر رخت
با ناخن شکسته مزن چنگ بر رخت
بس کن رباب حرمله بیدار می شود
سهمت دوباره خنده انظار می شود
ترسم که نیزه دار کمی جابجا شود
از روی نیزه راس عزیزت رها شود
یک شب ندیده ایم که بی غم نیامده
دیدی هنوز زخم گلو هم نیامده
گرچه امید چشم ترت نا امید شد
بس کن رباب یک شبه مویت سپید شد
پیراهنی که تازه خریدی نشان مده
گهواره نیست دست خودت را تکان مده
با خنده خواب رفته تماشا نمی کند
مادر نگفته است و زبان وا نمی کند
بس کن رباب زخم گلو را نشان مده
قنداقه نیست دست خودت را تکان مده
دیگر زیادت این غم سنگین نمی رود
آب خوش از گلوی تو پائین نمی رود
بس کن ز گریه حال تو بهتر نمی شود
این گریه ها برای تو اصغر نمی شود

از بچه هیئنی ها



:: موضوعات مرتبط: مطالب و مباحث دینی و مذهبی، شعر و ادبیات، ،
:: برچسب‌ها: شعر در رثای علی اصغر 6 ماهه,
نویسنده : علی ربّانی
تاریخ : یک شنبه 11 آبان 1393
زمان : 10:28
یک بیت


ریشه نخل کهن سال از جوان افزونتر است / بیشتر دلبستگی باشد به عالم پیر را - صائب ره



:: موضوعات مرتبط: شعر و ادبیات، ،
:: برچسب‌ها: صائب تبریزی,
نویسنده : علی ربّانی
تاریخ : پنج شنبه 2 مرداد 1393
زمان : 1:25
بیاین با خدا آشتی کنیم


ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﮐﻦ ﻣﺼﻔﺎ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﺑﺎ ﻣﻦ
ﺑﻤﺎ ﺩﺭﺩ ﺩﻝ ﺍﻓﺸﺎ ﮐﻦ ﻣﺪﺍﻭﺍ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﺑﺎ ﻣﻦ
ﺍﮔﺮ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﺍﯼ ﺩﻝ ﮐﻠﯿﺪ ﺍﺳﺘﺠﺎﺑﺖ ﺭﺍ
ﺑﯿﺎ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺑﺎﺵ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﺑﺎ ﻣﻦ
ﺑﯿﻔﺸﺎﻥ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮑﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﻢ ﺧﺮﯾﺪﺍﺭﺵ
ﺑﯿﺎﻭﺭ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺧﻼﺹ ﺩ ﺭﯾﺎ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﺑﺎ ﻣﻦ
ﺍﮔﺮ ﺩﺭﻫﺎ ﺑﺮﻭﯾﺖ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﺩﻝ ﺑَﺮﻣَﮑﻦ ﺑﺎﺯ ﺁ
ﺩﺭِﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻕ ﺍﻟﺒﺎﺏ ﮐﻦ ﻭﺍﮐﺮﺩﻧﺶ ﺑﺎ ﻣﻦ
ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻮ ﺣﺎﺟﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺁﻧﯽ
ﻃﻠﺐ ﮐﻦ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﻬﯿﺎ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﺑﺎ ﻣﻦ
ﺑﯿﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻗﻮﻉ ﻣﺮﮒ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻦ ﺣﺴﺎﺑﺖ ﺭﺍ
ﺑﯿﺎﻭﺭ ﻧﯿﮏ ﻭﺑﺪ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﻭ ﻣﻨﻬﺎ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﺑﺎ ﻣﻦ
ﭼﻮ ﺧﻮﺭﺩﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﻧﻌﻤﺖ ﮐﻦ
ﻏﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﺨﻮﺭ ﺗﺎﻣﯿﻦ ﻓﺮﺩﺍ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﺑﺎ ﻣﻦ
ﺑﻘﺮﺁﻥ ﺁﯾﻪ ﺭﺣﻤﺖ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﺍﯼ ﺍﻧﺴﺎﻥ
ﺑﺨﻮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺁﯾﻪ ﺭﺍ ﺗﻔﺴﯿﺮ ﻭﻣﻌﻨﺎ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﺑﺎ ﻣﻦ
ﺍﮔﺮ ﻋﻤﺮﯼ ﮔﻨﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﻣﺸﻮ ﻧﻮﻣﯿﺪ ﺍﺯ ﺭﺣﻤﺖ
ﺗﻮ ﻧﺎﻡ ﺗﻮﺑﻪ ﺭﺍ ﺑﻨﻮﯾﺲ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﺑﺎ ﻣﻦ
ﮊﻭﻟﯿﺪﻩ ﻧﯿﺸﺎﺑﻮﺭﯼ



:: موضوعات مرتبط: مطالب و مباحث دینی و مذهبی، دل نوشته و خودمانی، شعر و ادبیات، ،
:: برچسب‌ها: ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﮐﻦ,
نویسنده : علی ربّانی
تاریخ : چهار شنبه 25 تير 1393
زمان : 2:21
228


دل بسته ام به یاری شوخی کشی نگاری

مرضیة السجایا محمودة الخصائل



:: موضوعات مرتبط: شعر و ادبیات، ،
:: برچسب‌ها: 228,
نویسنده : علی ربّانی
تاریخ : یک شنبه 14 ارديبهشت 1393
زمان : 21:49
داستان (سنجش ایمان)


مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سنت اضافه تر می دهد!
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی …
گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم …

منبع



:: موضوعات مرتبط: مطالب و مباحث دینی و مذهبی، شعر و ادبیات، ،
:: برچسب‌ها: سنجش ایمان,
نویسنده : علی ربّانی
تاریخ : دو شنبه 6 آبان 1392
زمان : 17:20
داستان جالب و دیدنی (نشان شخصیت)


مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!
پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟»
پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟‌
سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌راهی که به پایتخت می رود کدامست؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.
مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:‌برای چه می خندی؟
نابینا پاسخ داد:اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود.
مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابینا پرسید:چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد: «‌رفتار آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد… ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. او باید با سختی و مشکلات فراوان زندگی کرده باشد.»

منبع



:: موضوعات مرتبط: شعر و ادبیات، ،
:: برچسب‌ها: نشان شخصیت,
نویسنده : علی ربّانی
تاریخ : دو شنبه 6 آبان 1392
زمان : 17:13
اعتراف عجیب یک همسرکش!


«جولی، همسر عزیزم، الان که این نامه را می خوانی جنازه من در استخر حیاط غوطه ور است. فراموش نکن خودکشی من تقصیر تو بود. شوهرت استفان»
جولی نامه را خواند و از اتاق آمد بیرون، به حیاط که رسید جنازه من را در استخر دید که از پشت در آب غوطه ور بود، با عجله شیرجه زد داخل استخر تا من را نجات دهد؛ اما یادش نبود که شنا بلد نیست، من هم از استخر آمدم بیرون!

منبع



:: موضوعات مرتبط: شعر و ادبیات، ،
:: برچسب‌ها: همسرکشی,
نویسنده : علی ربّانی
تاریخ : دو شنبه 6 آبان 1392
زمان : 17:9

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد


.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.